همیشه دوست داشتم کربلا برم حتی تو رویا....
خدا خیلی زود صدام رو شنید نمی دونم چطوری !با چی! نمی دونم..اما رفتم کربلا
الان از اولش برات می گم:
من بودم و چندتا از دوستان نمی دونم مبدا از کجا بود اما تا به خودم اومدم دیدم وسط یه جاده ی بی انتهایم
که دو طرف جاده پر بود از گندمهای طلایی، باد طوری می وزید گویا گندم هارو نوازش می داد انگار باد _
می خواست به نحوی بگه چقدر از سفر ما خوشحال.
کاروان ما پیاده بود خیلی اروم حرکت می کردیم از دور نخلستان ها معلوم می شد همون جا بود که یاد رزمندگان
اوفتادم که کربلا کربلا می گفتند وبرق شهادت،دیدار سرور شهیدان را دربهشت نصیبشان شد اونا عاشقانه
یاحسین می گفتندحسین هم جوابشان را داد و بر بالینشان امد
رسیدیم به نخلستان بزرگ ، حزن واندوه تمام دلم را فراگرفت آخه بعضی از نخل ها سر نداشتن.
همین طور حرکت کردیم و رفتیم تا کسی فت اینجا نجف است قلبم تند تند می زد یه حس عجیبی داشتم از باب مسلم
بن عقیل وارد شدیم زیارت امیر المومنین را می خوانیم وبعد از باب القبله وارد حرم شدیم
اینجا هیچ کس رو نمی بینم فقط می خوام به مولام برسم یه عمر برای انجام کارهامون می گفتیم یاعلی
حالا اومد پیش علی..... حالا فقط منم و ضریح مولایم علی....
وارد حرم که شدم کبوتر ای حرم حلقه زدن دورم نمی دونی چه حالی داشت ....
اونقدر حالش قشنگ بود که تو خواب تموم پهنای صورتم غرق اشک شده بود.
رفتیم و رفتیم تا یکی گفت به کربلا خوش اومدین.. اونجا بود که پاهام سست شد................
ادامه دارد اما چون طولانی بعدا.....
فعلا...
التماس عا
سلام پایانی.......
یه گله...........
دل نوشته ای فقط برای خدا......
چی بگم....
به نام تنها پناهده اشفتگان دیار سرنوشت
[عناوین آرشیوشده]