سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سه چیز، دشمنی به بار می آورد : نفاق، ستمگری و خودبینی . [امام صادق علیه السلام]
کل بازدیدها:----25342---
بازدید امروز: ----3-----
بازدید دیروز: ----3-----
صدای پای ترنم...

 

نویسنده: محمدرضا محمدی
یکشنبه 86/11/21 ساعت 9:28 عصر

برمشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا...

رسیدیم به کربلا ...

پاهام سست شده بود روی گونه های همه بارونی شده باورکردنی نبود

باهمون گردوغبار جاده رفتیم به سمت حرم ابوالفضل .از باب الحسین وارد شدیم

صدا فقط صدای دعا .

همه محو صحن وستون ها ی حرم شده بودن که می درخشید چه عظمتی.....

این جا ا شک ست وگریه وناله، نوحه ودل شکسته..اینجا ادم یک لحظه طاقتش

می ره  .اما زمانی نمی گذره که حضرت به دلت ارامش می ده اینجا دل ادم سبک

میشه اونقدر که انگار داری پرواز می کنی ،پرواز..........

با همون حال و هوا رفتیم سمت حرم سالار شهیدان حسین

پیش خودم می گم:آخه خدایا اینجاکجا ست بهشت زمینی که می گن همین جا ست

فقط تویی و معنویت،تو مهمانی ونوه پیامبرخدا میزبان .

انگار روی زمین راه نمی ری ،سبکبال ،سبکبال ،حس پرواز، ،سبک و لطیف ...

توهمین حال و هوا بودیم که چشمم به ضریح شش گوشه ی اقام حسین افتاد..

چشام رو بستم نیت کردم راه افتادم هر یه قدمی که بر می دا شتم دل یه جوری می شد

باورم نمی شد تا وفتی که دستام به ضریحش خورد،اروم اروم لمسش کردم و وجودش

رو احساس کردم ،اره ان زمان باورش کردم وبغضم شکست وبعد......

سارا .......!سارا......! مامان جان......!دخترم پانمیشی؟ صبح شدها!..........

مگه کلاس نداری؟............دیرت میشه!......پاشو .........

فقط یه خواب نبود زندگی بود عشق بودبهشت بود بهشت زمینی........

التماس دعا.........

یاحق.........

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: محمدرضا محمدی
پنج شنبه 86/10/27 ساعت 6:2 عصر

همیشه دوست داشتم کربلا برم حتی تو رویا....

خدا خیلی زود صدام رو شنید نمی دونم چطوری !با چی! نمی دونم..اما رفتم کربلا

الان از اولش برات می گم:

من بودم و چندتا از دوستان  نمی دونم مبدا از کجا بود اما تا به خودم اومدم دیدم وسط یه جاده ی بی انتهایم

که دو طرف جاده پر بود از گندمهای طلایی، باد طوری می وزید گویا  گندم هارو نوازش می داد انگار باد _

می خواست به نحوی بگه چقدر از سفر ما خوشحال.

کاروان ما پیاده بود خیلی اروم حرکت می کردیم  از دور نخلستان ها معلوم می شد همون جا بود که یاد رزمندگان

اوفتادم که کربلا کربلا  می گفتند وبرق شهادت،دیدار سرور شهیدان را دربهشت نصیبشان شد اونا عاشقانه

یاحسین می گفتندحسین هم جوابشان را داد و بر بالینشان امد

رسیدیم  به نخلستان بزرگ ، حزن واندوه تمام دلم را فراگرفت آخه بعضی از نخل ها سر نداشتن.

همین طور حرکت کردیم و رفتیم تا کسی فت اینجا نجف است قلبم تند تند می زد یه حس عجیبی داشتم از باب مسلم

بن عقیل وارد شدیم زیارت امیر المومنین را می خوانیم وبعد از باب القبله وارد حرم شدیم

اینجا هیچ کس رو نمی بینم فقط  می خوام به مولام برسم یه عمر برای انجام کارهامون می گفتیم یاعلی

حالا اومد پیش علی..... حالا فقط منم و ضریح مولایم علی....

وارد حرم که شدم کبوتر ای حرم حلقه زدن دورم نمی دونی چه حالی داشت ....

اونقدر حالش قشنگ بود که تو خواب تموم  پهنای صورتم غرق اشک شده بود.

رفتیم و رفتیم تا یکی گفت به کربلا خوش اومدین.. اونجا بود که پاهام سست شد................

ادامه دارد اما چون طولانی بعدا.....

فعلا...

التماس عا

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • سلام پایانی.......
    یه گله...........
    دل نوشته ای فقط برای خدا......
    چی بگم....
    به نام تنها پناهده اشفتگان دیار سرنوشت
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  •